10 آذر ۱۳۷۲

ساخت وبلاگ
۱۰ آذر ۱۳۷۱

 

 

 

___________________________________

 

کنار دیوار خونه ای که در کوچه ترانس برق خیابان گل ابریشمی اجاره کرده بودیم ، وسایل خود را ریخته بودیم و منتظر بودیم امیر آقا بین مستأجرین طبقه پایین و مؤجر میانیگری کند تا ما رو راه بدن بریم طبقه ی بالا. منظره ای بسیار دیدنی که اگر تصویری از این چشم انداز زیبا تهیه می شد برای خودش هزاران هزار لایک داشت. 

 

هوای دل انگیز شیراز قدری سرد شده بود آن روز. امیر آقا رفته بود دنبال ارباب و ما سه نفر ،من و ایرج و صالح مونده بودیم. من و صالح نوبتی پیش وسایلامون که خیلی خیلی کمتر از بار یک وانت بار بود ، کشیک می دادیم. نم نم بارون می زد. خدایا ما کجا و یتیمی ما در شیراز کجا. چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. 

ایرج از کشیک دادن خودشو معاف کرده بود. نوبت صالح که شد من رفتم داخل برای استراحت. راهروی باریکی بود که منتهی می شد به حیاط. همکف فقط شامل دو اتاق کوچولو بود و حمام و دستشویی و آشپزخانه نقلی هم آن سمت حیاط کوچک خونه بود. وارد اتاق مشرف به حیاط که شدم دیدم ایرج نشسته و دانشجوی مستاجر طبقه ی همکف به روی شکم دراز کشیده و کتاب انگلیس قطور پزشکی می خوند. اینجا در این لحظه صحنه هایی از داستانهای کوتاه حسن بنی عامری جلوی چشمم مجسم شد. 

پس از سلام علیک نشستم. چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگم. 

ایرج از دکتر پرسید :

(آقای دوقتور شما اصلا به ایزدواج فیکیر نکرده اید.)

دکتر گفت :نه آقا! ما انقده سرمون تو درسمونه که اصلا به این چیزا فکرمون نمی رسه. 

 

تو دلم گفته خر خودتی. با خود گفتم اگه کسی بتونه کتاب پزشکی انگلیسی رو مثل کتاب فارسی بزاره جلوش بخونه یعنی یعنی این بشر نابغه س. خب اینجا چکار می کنه. 

 

*******

 

ما که با ی وانت بار وسایلامون رو بردیم مستقر بشیم در زدیم همین بابا در رو باز کرد و ما رو راه نداد. امیر آقا داخل رفت و پس از دقایقی اومد گفت اینو من می شناسم همکلاسی فلان دانشجوی پزشکیه. می گه ما به صاحب خونه صدهزار تومان پول پیش دادیم به ما رسید نمی ده. ما هم کرایه نمی دیم. امیر آقا تاکسی گرفت و رفت سراغ صاحب خونه.

بعدش من رفتم سر پستم که صالح بیاد برای استراحت به افسر نگهبانی. عجب بساطی شده بود. به هرحال ، رفتم کنار خرت و پرتامون وایستادم. منتظر بودیم تکلیفمون مشخص بشه. ی خونه کلنگی این همه مصیبت داشت. 

تو این افکار بودم که خانمی در خال گذر از کوچه ی نگاه نازی به جل و پلاسمون انداخت. ی خوره کتاب و چند تا ساک و چند کارتون که توش وسایل بود و یک قطعه فرش که برای امیر آقا بود این فرش. مقداری ظرف و ظروف آشپزی ساده و از این حرفا. رهگذر رفت. با خود می گفتم کاش نم نم بارون تند نشه. وسایلامون خیس می شه. 

تاکسی قراضه ای رسید و امیر آقا با صاحب ملک پیاده شدند. صاحب ملک با توپ پر اومده بود. در زدند. اول صاحب خونه وارد شد بعدش امیر آقا. توپش رو گذاشت دم در. یادش رفت با خودش ببره تو. 

به هرحال من داشتم نگبانی می دادم و از مشاجره داخل اطلاعی نداشتم. 

بعدش صالح اومد و گفت جور شد وسایلا رو بیار تو.گفتم صالح لااقل ی پرچم سفیدی تکون می دادی تا دلمون خوش بشه پسر!

 

با کمک.همدیگه وسایلا رو بردیم طبقه بالا.

 

 

 

 

قبل از این خونه امیر آقا بدون اینکه قرارداد کتبی ببنده ، طبقه ی دوم ی خونه ای رو در تپه تلویزیون اجاره کرده بود. دویست و پنجاه هزار تومان پیش و هفده هزارتومان اجاره. خونه دو خوابه بود با هال بزرگ و یک اتاق نقلی و یک اتاق بزرگ کف موکت پوش و دارای گنجه و کابینت آشپزخونه. آشپزخونه ش خیلی کوچک بود. خونه حمام بزرگی داشت با وان بزرگ و دستشویی فرنگی. خونه ی به اون بزرگی در گوشه ای از هال که جلوی چشم نبود ، دستشویی خیلی کوچکی داشت. حیف به این همه سرمایه که با نقشه های نامناسب گاهی زندگی رو تلخ می کنه. حدودا ما یعنی من و صالح و ایرج مدت کمی اونجا بودیم ولی امیر آقا که خودشو بازپرس معرفی کرده بود اونجا رو اجاره کرده بود ،یکماه رو کامل اونجا مسقر شد.

بازپرس قصه ، گفتم که قرارداد کتبی ننوشته بود کمسیون بنگاه رو هم نداده بود. گفته بود قرارداد منعقد نشده که من پول بنگاه رو بدم. 

کسی نمی تونست حریف بازپرس بشه. 

اونجا خونه آرومی بود. ایرج که اونجا رو دیده بود برنامه ریزی می کرد که ایام عید یک اتوبوس از اقوامش رو بریزه اونجا. ایرج لارج بود. آرزوهایی داشتیم برای خودمون ولی کرایه خونه خیلی گرون بود. اون ایام حقوق کارمند با سابقه بیست هزارتومان بود. با چهارصد هزارتومان می شد تو نقده یک خونه خوب خرید . حقوق قضات مملکت سالهای بعدش یعنی هفتاد و چهار بین سی وپنج هزارتومان تا پنجاه هزار تومان بود. 

اقامت و تقبل کرایه سنگین مناسب حال ما نبود.اون اوایل قبل از اینکه خونه بگیریم رفته بودیم خوابگاه قدس.

به واسطه محرم رفتیم خوابگاه قدس. 

سری دوم که اومدیم پیش بازپرس ، محرم اومد سراغمون. گفت پاشین بریم خوابگاه. دم در بازپرس که دا

 

شتیم کفشامونو می پوشیدیم ، بازپرس به محرم گفتچرا اینا رو می بری خوابگاه. اینجا که براشون خوبه. 

محرم گفت نه خوابگاه براشون مناسبه.

 

محرم اتاقی,داشت انفرادی. طبقه اول بود. 

ما سه نفر از اینجا رفته بودیم شیراز ؛من و ایرج و سلمان. 

سلمان لاغراندام و ریزه بود و شبیه جنوبی ها سیه چرده. سلمان پتروشیمی قبول شده بود. ما تو اتاق محرم می موندیم. بعدش به سلمان اتاق دادند در خوابگاه ملاصدرا . اون رفت و خیالش راحت شد.

یکی از همون روزهای اولیه تو باغ ارم سیفعلی رو دیدیم با بار و بنه.گفت شبا می ره مسافرخونه. محرم گفت بیا بریم پیش ما. اوپم اومد به ما ملحق شد. روز دیگری با صالح آشنا شدیم. صالح.می گفت پس عموش شیراز آشنا داره و رفته تو خونه اونا مفت می خوره می خوابه. به به. واقعا که شیرازیا سنگ تموم می زارند. ولی ما سنگ حموم هم گیرمون نیومده بود. 

صالح برای غذای دانشگاه سلف سرویس ساحلی رو انتخاب کرده بود. صالح بچه ی اهر بود. یک شب که داشتیم از سلف برمی گشتیم شب بود. صالح ازم پرسید این اطراف مسافرخونه سراغ ندارید. 

منظورش این بود که بیاد خوابگاه. 

بابا ما خودمون هم اضافی بودیم. گفتم برو همون خونه انشاء الله بهت خوابگاه می دن. 

دو سه روز بعد شام که به همراه ایرج و سلمان از سلف ساحلی برمی گشتیم صالح هم همراه ما بود. باز از اونا پرسید که مسافرخونه ای جایی سراغ دارن یا نه.

ایرج گفت تو هم بیا بریم خوابگاه پیش ما. همون شب با ما 

صالح اومد. 

یکی دو هفته ی بعد ، میزبان صالح -سنگ حموم سنگ تموم- اومده بوده باغ ارم و سراغ صالح رو می گرفته. صالح بدون خداحافظی از اون هتل کمیته امداد زده بود بیرون. 

از فردای اون شبی که صالح غیبش زده بود اسپانسر صالح همه جا رفته بود :پزشکی قانونی،پلیس ،شهرداری، همه جا رفته بود.آخرین نقطه اومده بود دانشکده. 

اتفاقی از محرم پرسیده بود که صالح رو می شناسه یا نه.محرم هم گفته بود آره خوابگاه پیش ماس.

 

 

 

___________________________________

یادش بخیر!

 

 

تیمور زمانی

ورودی های 71 حقوق شیراز...
ما را در سایت ورودی های 71 حقوق شیراز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : t-zamania بازدید : 210 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 2:10