آبان ۷۱

ساخت وبلاگ
آبان ۷۱ 

 

 

 

_________________

 

گفتند کلینتون در آمریکا رییس جمهور شده. ترکید. ولی هیچ فایده ای به حال ما در کلاس دکترجعفری که حقوق اساسی ۱ رو با آب و تاب درس می داد، نداشت.

برای ما خوابگاه مهم بود. 

 

اون روزها جلوی اداره خوابگاه که ساسانی رییسش بود بغل سلف ارم صف دویست نفره نامه به دست تشکیل شده بود که می خواستند اتاقی بگیرند و از دربه دری نجات پیدا کنند. 

اون وقت ها ما هنوز تو اتاق محرم بودیم. 

سیفعلی نامه ای از روحانی مسجد محل آورده بود. خیلی هم خوشحال بود. حسن نامه از استانداری آورده بود ولی هیچکدام نتونستند خوابگاه بگیرند. گفتند دانشجویی با ی پتو رفته بود دم در اداره امور دانشجویی و خوابگاه خوابیده بوده و فردا ساسانی خارج از نوبت بهش خوابگاه داده بود.

شمالی ها وقتی همدیگه رو می دیدند به جای سلام و علیک به همدیگه می گفتند :( خوابگا بیتی ؟ )

سیفعلی هر روز می رفت سراغ ساسانی. 

ساسانی شده بود ورد زبان بچه ها. سیفعلی یکی دو روز بعد از اتاق محرم رفت طبقه بالا و به زور در یکی از اتاقهای گرد و خاکی تختی رو تصرف کرد و بیرون نرفت. یکی از نگهبانهای خوابگاه که هم خودش جانباز بود و هم نام خانوادگی ش ، هر روز به سیفعلی گیر می داد. یک پای مصنوعی داشت. هر روز می اومد سراغش برای مجوز ، سیفعلی دست به سرش می کرد و می گفت می آرم.

 سیفعلی استانبولی می خوند و کیف می کرد برای خودش. بچه هایی که مجوز می گرفتند ابتدا می اومدند طبقه دوم و پس از مدتی که جاهای خوب اتاقی خالی می شد مثل کرم از پیله در می رفتند. اتاقهای طبقه دوم خیلی بزرگ بود و با دیوارهای پیش ساخته از هم جدا شده بودند. 

سیفعلی هر وقت می خواست بره پیش ساسانی ، سه تیغ می کرد.

جلوی آیینه که به خودش می رسید کلای فحش می داد به ساسانی. بعد کرم ۱۰۱ به سر و صورتش می مالید و می رفت سراغ ساسانی. 

 

ما تا ۱۰ آذر اتاق محرم بودیم. حالا جدا از اینکه خودمون اضافی بودیم دو سه تا لیسانس وظیفه هم اونجا پنجشنبه جمعه ها تیلیت می شدند و ما می رفتیم اتاقهای دیگه می خوابیدیم. 

آخرش سیفعلی مدتها بعد مجوز گرفت و خیالش راحت شد. اتاقی که سیفعلی بود دو نفر ارومیه ای هم بودند. بهزاد و جواد هم اونجا مستقر شده بودند. اسم جواد تو شناسنامه (محمد ) بود. جواد اسمشو به ما نمی گفت. یک اصفهانی هم اونجا بود که برق مخابرات می خوند. سالها بعد حین پیاده روی در انقلاب دیدمش. خیال می کرد نمی شناسمش. آقا شده بود رییس مخابرات متروی تهران.هنوزم هستش.

 اصفهانی به ما گیر می داد که علوم انسانی به چه درد می خوره. می گفت شما خسرالدنیا و آخرت می شید. اسمش حمید بود. یکبار هم با اکبر درگیر شدند. حمید به اکبر گفته بود ببر اون آشغالا رو بزار بیرون. اکبر هم بهش با لهجه آباده ای و با اون تیپ خاصش گفته بود اگه قرار باشه آشغالا رو بزارم بیرون اول باید تو رو بزارم بیرون. ما اکبر رو (بوانات ) خطاب می کردیم. اکبر بعدا شده بود باجناق عباس برزگر معروف در روستای بزم بوانات که شهرت جهانی پیدا کرده بود با هالیوود قرارداد میلیاردی بسته بود که در قاهره فیلمشو بازی کنند. حالا نمی دونم چیزی هم گیر اکبر می اومد از این باجناق یا نه. 

 

سیفعلی و خیلی ها دوس داشتند اتاقهای خوابگاه قدس خالی شن و برن اونجا ولی ناگهان صدای غرشی تصمیم همه رو عوض کرد. 

اون شب من اونجا نبودم. خونه ابریشمی بودم.من فردا صبح خبرشو شنیدم. 

یکی از شبهای اوایل زمستان ،مردی معتاد رفته بود طبقات بالا و از اونجا خودشو پرت کرده بود کف پیاده رو.

 هم صدای افتادن انسان اعصاب همه رو خراب کرده بود هم خبر ناخوشایندش. 

معلوم نشد کی بود. هیچ اوراق هویتی از وی کشف نشده بود. روزهای بعد همه سعی می کردند برن خوابگاه شهید مفتح.

سیفعلی می گفت همه دانشجوها از پشت پنجره جسد خون آلود رو تماشا کردند ولی بوانات از جاش تکون نخورده بود.بوانات دانشجوی روانشناسی بود.

 

عکس طرف رو با مطالبی زده بودند به تابلوی داخل خوابگاه جلوی نگهبانی. زیرش نوشته بودند چنانچه کسی این شخص رو بشناسد یا اطلاعی از وی داشته باشد لطفا با فلان شماره با سرگرد فلانی تماس بگیره. 

 

بچه ها می گفتند سالهای قبل که هنوز داخل سالن بزرگ طبقه دوم دیوارکشی که نشده بوده ، دانشجوها به حالت اعتکاف داخل مساجد ، پتو کشیده بودند و اسم اونجا شده بود پتو آباد.

 

بهزاد ، همکلاسی، بچه رودبار بود. با سهمیه جهادسازندگی اومده بود حقوق می خوند و وقتی صحبت از صدام و فیدل کاسترو و حسنی مبارک و یا صحبت از اینچنین آدمهایی می شد.، می پرسید ببخشید تحصیلاتش چی بوده. بعدش هم می گفت که اکثر آدمهای مهم حقوق خونده اند. 

 

بعدا که ما خونه گل ابریشمی رو تحویل دادیم ، اومدم همون اتاق. لرهای عزیز هم تو اتاقهای همون طبقه بودند بودند. 

بچه ها اکثرا با هم شطرنج بازی می کردند. من دلم نمی خواست یاد بگیرم. بعد تو سربازی ما هم سربازامونو حرکت دادیم. سیفعلی که غرق شطرنج

 

می شد حواسش نبود که جواد تو بازی بهش کلک می زد. جواد قواعد بازی رو رعایت نمی کرد. به ندرت سیفعلی می فهمید که حرکت اسب رو جواد درست نرفته. 

سیفعلی مهره ای حرکت می داد و شروع می کرد به تاتلیسس خوندن. آی صدایی داشت. اولش هم با جدیت به طرف می گفت که دست بردن به مهره به منزله حرکت است. گاهی بچه ی زبلی از این طرف حوله یا دستمالی رو لوله می کرد و پرت می کرد روی مهره ها. بد و بیراه گفتنها شروع می شد. سیفعلی تپه اتاق گرفت و رفت از خوابگاه قدس. ما نمی خواستیم بریم اونجا. برای ما قدس بهتر بود. 

 

 ی روز با حمید نقشه کشیدیم که بوانات رو بزاریم سر کار. ساعت رو یک ساعت جلو کشیدیم. بوانات صبح زودتر از همه طبق معمول از خواب بیدار می شد و هفت صبح پیاده از خوابگاه که فلکه علم بود پیاده می رفت ارم و از اونجا سوار ماشین پدر ژپتو می شد می رفت تپه. 

پدر ژپتو لقبی بود که بچه ها به راننده اتوبوس داخل دانشگاه داده بودند. ما هنوز خواب بودیم که بوانات رفته بود. کلی خندیدیم. دوباره ساعت رو درست کردیم. ظهر آقا اومده بود با سبیلهای آویزون می گفت :(کی اون ساعتو رو کَشيده بود جلو!؟ ) کلی خندیدیم. 

 

 

 

 

 

 

یادش بخیر!

 

 

 

__________________________________

 

 

تیمور زمانی

ورودی های 71 حقوق شیراز...
ما را در سایت ورودی های 71 حقوق شیراز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : t-zamania بازدید : 234 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 2:10