گردان مالک پایگاه دریایی سیرجان

ساخت وبلاگ

مصطفی ذلاوری

بهارم خزان شد

_______________________________

زمستان . همه جا پخش شده بود که یک ناوبانی اومده که جلوی هیچکس تسلیم نمی شه. یاد چرچیل افتادم که گفته بود : (هرگز ، هرگز و هرگز تسلیم نشوید.)

گفتند اصلا بله گفتن بلد نیست.

گفتیم :خوبه یکی بیاد جلوی این فرماندها بایسته. ما که زورمون نمی رسه.

گفتند :بچه ی اراکه.

گفتیم :واویلا.

_________________________________ پاتوق ما کتابخونه بود. یک کتابخونه ی قدیمی بود با کلی کتاب فلسفی و مذهبی مربوط به اول انقلاب. کتابخونه پر گرد و خاک بود. قبلا یک ناواستواری مسؤولش بود. هیچ وقت هم اونجا نبود. آخرش فیصل درگاهی که اومد دیگه در کتابخونه همیشه باز بود.

جدا از اینکه وقتی کلاس نداشتیم می رفتیم کتاب می خوندیم یا کتاب امانت می گرفتیم، با فیصل کلی بحث می کردیم. فیصل می گفت دارم کتاب می نویسم. سکون در حرکت و حرکت در سکون.

ما که سر در نمی آوردیم فیصل چی می گه. فیصل شده بود هگل. از هگل پرسیده بودند این مزخرفاتی که می نویسی یعنی چی. گفته بود وقتی من این مزخرفاتو می نوشتم فقط من و خدا می دونستیم چیه ولی الان دیگه من نمی دونم اینا یعنی چی. فقط خدا می دونه.

فیصل کپی ناخوانای مارکس بود.

تو رختشورخونه که بودیم ، شبا فیصل همیشه بیدار بود تا دیر وقت. آتیش سیگارش همیشه روشن بود. فیصل تو پاکدشت کشاورزی خونده بود. تو دانشگاه ابوریحان بیرونی. ولی حالا فیصل شده بود مارکس. گاهی فتواهایی هم می داد.

آره با فیصل داشتیم مشاجره می کردیم دیدیم که یک ناوبان تازه واردی اومد تو کتابخونه. رو اتیکتش نوشته شده بود(مصطفی دلاوری )

اونم قاطی بحثهای بی در و پیکر ما شد.

انگاری ما داریم غرق می شیم اونم خودشو انداخت وسط دریا که.ما تنها نباشیم.

بعدش اسم منو دید که رو اتیکت لباس نظامی دید. گفت : (شما همکلاسی آقای کاظم آبادی هستید!؟)

دیگه رمز عبور رسید و رابطه تقویت شد.

فامیلش هم به شخصیتش می خورد :دلاوری.

همزمان رفیق دیگه ای داشتیم پادگان مهندسی ۳ که اسمش (علی ) بود و فامیلش(خدا و قانون ) این از همه عجیب تر بود.

تو حسن رود انزلی که بودیم قبل از تحویل اتیکت، من اونو (اورمیه لی ) خطاب می کردم و اونم منو (نه غه دی لی ) تا اینکه ی روز تو تابلوی اسم نگهبانا دیدم نوشتن (پاس ۲علی خدا و قانون ) خندیدم. گفتم اون دیگه کیه!؟ گفتم کاش صاحب این اسم حقوق خونده باشه. ولی علی مهندسی آبیاری خونده بود و بچه ی روستای قره آغاج حوالی امام زاده بود تو ارومیه. اونم قصه خودشو داشت.

آرام ترین و ساکت ترین ناوبان وظیفه و حتی ساکت ترین شخص هم (ابولفضل عبادتی )بود و اهل گلپایگان. مطلقا حرف نمی زد. فقط در صورت ضرورت حرف می زد. حالا خودمونیما. شخصیتهای قصه چه مطابقت دقیقی با اسمهاشون داشتند.

دلاوری بر خلاف عبادتی پر حرف بود. دلاوری که اومده بود پایگاه دریایی همه جا بحث اون بود. حالا وقتی جالب شد که اومد گردان ما . خیلی خوب شد. چون دوتایی با هم نقشه می کشیدیم و جلوشون مقاومت می کردیم.

زمستان بود. مصطفی کتاب در دست داشت و جلوی گروهان ۳ با هم تو آفتاب ایستاده بودیم. اون یکریز حرف می زد و منم تایید می کردم.

مصطفی علوم تربیتی خونده بود اگه حقوق می خوند چی می شد خدایا!؟

ناخدا کریمی فرمانده گردان داشت با لندکروز درب و داغون تو محوطه دور می زد.

مهناوی ها ناوی ها رو دسته دسته برای آموزش رژه بطور منظم حرکت می دادند سمت میدان صبحگاه.

ناخدا ما رو دید. اومد سمت ما. گفت :آفتاب گرفتید!؟ پا شدیم و احترام نظامی کردیم. یعنی با ما کاری نداشته باش.

به مصطفی گفت: دلاوری چرا نرفتی همراه بچه ها رژه کار کنی!؟ -جناب ناخدا به من ابلاغ نشده. -حالا گفتم بهت. ابلاغ شد!؟

ناخدا با ناراحتی گلایه آمیزی با اون سبیلای کلفتش ی نگاهی به ما انداخت و فرمان رو پیچوند و رفت.

پس از آنکه پادگان شماره ۳تکمیل شده بود، سه گردان منتقل شده بودند به شماره ۳ و فقط گردان ما مونده بود.

  گاهی برای کار اداری باید می رفتیم اونجا یا برای مراسم مهم صبحگاهی بچه ها رو باید اون همه راه حرکت می دادیم و می بردیم. یا تو اون سوز سرمای استخوان سوز کویر ، پشت کامیونهای نفربر سوار می شدیم تو سوز و سرما و حرکت می کردیم و حداقل چهار کیلومتر داخل پایگاه طی طریق می کردیم صبح زود.

یک روز باید با مصطفی می رفتیم پادگان شماره۳. گفتیم راه آسفالت رو ولش. بزن از کویر بریم و کویر نوردی بکنیم. زدیم رفتیم با اون پوتینهای سربازی کویر نوردی چه کیفی داشت. البته کویر مرکزی و گندم بریان نبود ولی شنهای ریز بود. اونهمه راه رو زدیم رفتیم پیاده. چ با چه شور و شوقی.

سر راهمون خرگوشی دیدیم که از پشت اندکی خاک که اندازه خودش بود و در آنجا مخفی شده بود ،همینکه ما رسیدیم ، خرگوش در رفت. یاد توصیف شهریار در حیدربابا افتادم که همین صحنه رو به تصویر کشیده بود.

مصطفی حرف گ

وش نبود. به همین خاطر از گردان مالک منتقلش کرده بودند گویا واحد فنی و حرفه ای.

یکی از آخرین مراسمهای دوره خدمتم که افسر نگهبان بودم، مراسم رژه و صبحگاه رو باید اجرا می کردم ، مصطفی تو رژه شرکت نکرد.

ناخدا کریمی ،فرمانده گردان، مصطفی رو صدا کرد و گفت بیا رژه برو. گفت :جناب ناخدا من از این گردان رفته ام. من تو گردان شما نیستم. گفت:هستی! بیا رژه برو.

مصطفی گوش نکرد. فرمانده گردان عمار که اونم ناخدا بود ، در گوشی پیش من نزدیک جایگاه به ناخدای ما گفت بکنش زندان.

ناخدای ما با جرأت گفت :آره می کنمش زندان.

ناخدا رو! کیو می خواد بکنه زندان!؟ مصطفی مگه زندان برو بود!؟ هیچکس مصطفی رو نمی تونست بندازه زندان. مصطفی جلوی جایگاه این ور و اون ور می دوید و ناخدا افتاده بود دنبالش که دو سه تا مشت و سیلی به مصطفی بزنه.

نشد. مصطفی دم به تله نداد.

بعدا من بهش گفتم فضولی همسایه رو که داشت ناخدای ما رو تحریک می کرد مصطفی رو بندازه زندان.

بعدا مصطفی رفته بود سراغ همسایه. گفته بود ناخدا دست شما درد نکنه. شما به ناخدا کریمی گفتی منو بندازه زندان!؟

طرف دست و پاشو گم کرده بود. گفته بود من نگفته ام.

رچز دیگری الکی جانشین فرمانده که اونم مثل ما ناوبان۲ بود و فقط این امتیاز رو داشت که کادر بود الکی برای من ۵روز بازداشت نوشت و تو مراسم اینو خوندند. (آره انگاری آدم کشته بودیم.) منم فوری اومدم آسایشگاه و در سه چهار برگ گزارش مبسوطی نوشتم علیه ایشون و بردم حفاظت و یک گزارش هم به بازرسی دادم. پشت سر من هم مصطفی برای شکایت شفاهی رفته بود. بعدا ناخدا احضار شد و حسابی حالش گرفته شد. حالا جالب اینکه موضوع شکایت من اصلا بحث نشده بود. فقط بحث دلاوری شده بود.اونم یکساعت. ماجراهای اینطوری زیاد داشتیم.

آخرش مصطفی منتقل شد قسمت فنی حرفه ای. منم برای بازرسی خواسته بودند که اونجا خدمت کنم. نرفتم. رفتم یک زبونی ریختم که ازم خوششون نیاد. ازم متنفر شدند. الان از خودم تعجب می کنم به خاطر جرأت و جسارتم.

مصطفی تو فنی حرفه ای دنبال حقوق اضافه کارش بود. می گفت :تیمور! اگه بهم ندن پدرشونو در می آرم .

مصطفی زرنگ بود. می گرفت. ولی ما نه. هرچی تو فیش ما می اومد ، همون بود.

 حقوق ما ۱۰هزار تومن بود ماهیانه. اونم از سال دوم به بعد بهمون می دادند. حالا جالب این که دولت حقوق ما رو به حسابمون واریز می کرد ،کارمند بانکی که در ورودی پایگاه بود به بهانه ی اینکه حقوق کادری ها رو می دن، به ما می گفت پول نمی رسه.

ما هم سواد امروز رو نداشتیم که پدر کارمند بانک رو در بیاریم و ۱۰هزارتومن مون رو بگیریم.

ی بار نمی دونم چی شد که ۴۰هزار تومن به حسابمون واریز کرده بودند.

رسبدیم به روزهای آخرهای خدمت.

من غیر از اون پنج روز بازداشتی که غیر قانونی بود، ده روز دیگه هم اضاف داشتم. دسته جمعی با هم قطاران که رفتیم پیش فرمانده مرکز آموزش ، پرونده هامونو از واحد اداری آوردند. من گفتم که قبلا غیر قانونی بودن اون پنج روز تو بازرسی ثابت شده. ناخدا ناراحت شد.

گفت: وقتی ما اینجا هستیم چرا رفتید بازرسی.پس ما اینجا چه کاره ایم!؟

ناخدا مشهدی بود و لفظ قلم حرف می زد ، درجه ش هم ناخدا یک بود.

فرمانده مرکز آموزش سرم داد کشید. گفت : برو کنار در وایستا.

رفتم اونجا ایستادم کنار در.

گفتم : اون ده روزی هم که برام نوشتید از مرخصی شهری استفاده کرده ام من نه برگه گرفته ام نه گزارش دژبان دم در موجوده و نه گشت دژبان داخل شهر.

دیگه کفر ناخدا در اومد.

همه رفتند تسویه و من ده روز دیگه موندم. اصغر از اضافه من ناراحت شد.

حالا جالب اینکه همون روز خدمت برای همه سه ماه کم شده بود. آقام هم هر روز زنگ می زد می گفت: همه اومدن تو چرا نمی آیی!؟

شگرد فرمانده مرکز آموزش بود که تو هر دوره یک نفر رو نگه بداره و زهر چشم بگیره از بقیه. ولی من التماسش نکردم. منم شده بودم چرچیل. اون ده روز هم رفتم فقط تو آسایشگاه با اون حقوق ۱۰هزار تومانی م خوشگذروندم. برای اولین مسابقه کتاب نویسی ستاد اقامه نماز کتابی ۱۵۷صفحه ای نوشته بودم تو او ۱۰ روز اونو مرتب کردم و روز آخر که رفتم پیش فرمانده کارتمو امضاء کنه کارت رو دید که اون اضاف رو ننوشته اند. علت رو پرسید گفتم تو آجودانی نوشته اند. جواب سربالا دادم.

ناخدا از پشت میز زل زد تو چشام.

 منم زل زدم درست تو تخم چیشای ناخدا. نگاه ازش برنداشتم.یعنی از رو نرفتم. آخرش نیش ناخدا باز شد و لبخندی زد.

ناخدا ازم پرسید :حرفی برای گفتن نداری!؟

من قبلا پیش بینی کرده بودم ازم اینو بپرسه. نگفتم (نه ). گفتم نچ. گفت :هیچ حرفی!؟ گفتم :هیچ حرفی.

ناخدا دفتری بزرگ تهیه کرده بود و از هریک از پرسنل که ترخیص می شد ،عکس و آدرس و تلفن می گرفت ولی از من نخواست. چطور می تونست بخواد!؟

ناخدا دید که هیچ حرفی ندارم یعنی گلایه نکردم حدس زدم از

اضافه خدمت ۱۰ روزه ناراحت شده بود. ارزش نداشت چیزی بگم. خیلی جاها باید بی خیال شد. دوره قبل از ما (کمال )بچه ی گنبد, اضاف کشیده بود و حالا نوبت من بود. ناخدا از پشت میز بلند شد و پوشه ی تسویه حساب رو به من داد گفت :این را بگیر. پوشه رو گرفتم. خدا روبوسی کرد و گفت :به خانواده تان سلام برسانید. ۱۲ آبانماه ۱۳۷۷ از پایگاه با یک ساک کوچک شخصی خارج شدم.

 دفترچه حساب بانکی رو دادم به مصطفی که معوقات رو بگیره و برام بفرسته.

مصطفی رو هم تو پایگاه به دلاوری و شجاعت شناخته بودند. دیگه کسی کاری به کارش نداشت.

پایان خدمت آغاز در به دری بود که خرج لباس و غذایی دربیاد.

بعد از خدمت هم با مصطفی مرتبط بودم. سه ماه بعد در اوج بی پولی، مصطفی خبر داد ۶۰هزار تومن معوقات واریز شده. بی نهایت خوشحال شدم.

بعدا شنیدم به حساب همدوره ای های مصطفی اشتباها ۲۰۰هزار تومن واریز شده. اینجا دیگه خیلی خیلی خوشحال شدم.

بعد از خدمت تو این در به دری ها تو کانون وکلا (ساختمان قدیم تو خیابون سعدی ) کاظم آبادی رو دیدم و دوباره با بچه های گورچان اراک مرتبط شدم.

مصطفی هم بهزیستی اراک استخدام شده بود. زن گرفت و بچه دار شد. اخیرا هم تو اینترنت دیدم عاغا شده رییس بهزیستی ساوه. زنگ زدم تبریک گفتم. باز بگو بخند و شوخی شروع شد.

بعد از عید هم تو تلگرام تبریک فرستاده بود با تصویر نوشته ای: برآمد باد صبح و بوی نوروز بکام دوستان و بخت پیروز.

من هم متقابلا تبریک گفتم. تا اینکه امروز(سیزده فروردین )کاظم آبادی خبر داد که مصطفی تصادف کرده و خودش و دو تا دخترش مرحوم شدن و خانمش هم تو بیمارستانه و فردا قراره تشییع بشن.

متأثر شدم. باورکردنی نیست. گاهی چنان روزگار تنگ و تمام می شود که معلوم نیست ثانیه های بعدی در انتظار کیست. مصطفی آخرش تسلیم حق شد و به جاودانگی پیوست. چه کسی باور می کند در شکوه اعجاب انگیز بهار ، باد خزان همه چیز رو منتقل کند به زمستان سرد و سفید و برفی .

خدا رحمتش کنه.

__________________________________

بهارم خزان شد ---------------------------------- تیمور زمانی ۱۳۹۶/۰۱/۱۳

+ نوشته شده در پنج

ورودی های 71 حقوق شیراز...
ما را در سایت ورودی های 71 حقوق شیراز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : t-zamania بازدید : 325 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 12:44