مثنوی بوکان

ساخت وبلاگ
به نام خدا 
 مثنوی بوکان
 من از بوک بوکان و از کان عشق
 ندیدم به جز روی خندان عشق

 

 دل از حوض گوره نه جان در برد
 نه آواز زیرک به دل برخورد

 شده خان مکری در آنجا عزیز
 شده جان بکری در آنجا بریز

 من از ایل تیمور از آن دور ها
 زمان را نهادم به تیمور ها

 جوانمرد و نوبار یک در میان
 رسیدند تا دور اشکانیان

 شب یک شوه خود هزاران شب است 
 تو گویی هزاران گهر بر لب است

 دل عاشق از داغداران گذشت
گلی چید و از باغداران گذشت

 جهان دیدم و قلعه داش کند
 رها کردم از شوق دل ، تاشکند

 ز سردار ،  گنبد در آنجا نشان
 چو شد کانی شیشه ی خامشان

نه کانی که در فارسی بود و  کُرد
 به کردی که از چشمش آب خورد

 در ایوان سنگی دلم آب شد 
 ز  شیرینی عاشقی خواب شد

 نیامد بپرسد کسی حال من
 هم از سردرآباد احوال من

 سپردم دل خسته را آب برد
 همان تندبادی که فرهاد برد

 کنون  در کفم مانده خاکسترم
 بپرسی بگویم که من بهترم 
  
 برو چشم شهلا فریبم مده 
 که در فال شاعر چنین آمده

 برو تشنه تا چشمه سیران برو 
 بنوش و بنوشان و  حیران برو

چرا رفته ای تشنه تا بامیان
 برو گوش کن ذکر حمامیان

ز  زردی چو نی ،باز در مثنوی 
 حکایت کنی شکوه ها بشنوی

 همه شور از آن تپه باستان
 چو نی  حاکی از قصه ماست آن

قلایچی گذشت از دل خسته ام 
دلم کوتر شد، مرغ پر بسته ام 

 ز مقبل چه داری در آنجا نشان
 چه پیدا شده از عمق غار نهآن

 من از بوک و آواز و پرواز دل
 شنیدم سحر نغمه ی ساز دل

 چو شعر (زمانی) دل انگیز بود
 دلم شمسه شمس تبریز بود 

تیمور زمانی ۱۳۹۵/۱/۲۹

ورودی های 71 حقوق شیراز...
ما را در سایت ورودی های 71 حقوق شیراز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : t-zamania بازدید : 250 تاريخ : شنبه 11 خرداد 1398 ساعت: 15:20