روز پدر مبارک

ساخت وبلاگ
T Z: روز پدر مبارک

_____________________________________ صبح دل انگیز یک روز زیبای اردیبهشتی پا شدم برم  دادگاه . دم در دیدم آقام کنار ماشینش وایستاده و قبل از من پیشدستی کرد و فورا سلام داد . آقام خیلی خوشحال بود . تعجب کردم . گفتم امروز می رم سراغ وام . ببینم می تونم ردیف کنم و پول رو بگیرم .

خندید . گفت  : رفتم گرفتم. گفت تو اون کارها زرنگم.

تو دلم گفتم کاش منم مثل شما زرنگ بودم . دیدم بانک افزون بر پول  وام ،مقداری هم از حساب من برابر مقررات و قرارداد وام به آقام داده . اولش ندونستم  ولی بعدا فهمیدم کلی خندیدم. هیچ وقت آقامو اونطوری خوشحال و خندان ندیده بودم .

اردیبهشت آذربایجان همیشه دل انگیزه بخصوص اگه قبلش زمستون قطبی و اسکیمویی داشته باشیم . آقام با این کارا خوشحال می شه ‌. جوراب چیه که روز پدر بخریم بدیم به باباهامون آخه؟ تو رو خدا جوراب خریدن خنده دار نیست؟

___________________________________

داشتم برای کنکور آماده می شدم .آقام گفت کتاب متاب هرچی خواستی بهم بگو پولاشو بدم .

تو دلم گفتم خدایا آقام که اینهمه به فکر منه چرا به فکر خودش نیست.

فرصت رو از دست ندادم . گفتم پول کتابهای کنکور آینده سازان قیمتش ۳۵۰۰تومنه . اون وقت کلاس سوم بودم . پول داد با حواله بانکی فرستادم تهران یک هفته بعد کتابا رسید . معلم ادبیاتمون گفته بود با شهرتون رقابت نکنید . با ایران رقابت کنید . کاش می گفت با جهان رقابت کنید .

آقام بعد از رسیدن بسته ی کتابا یک روز تو فکر عمیقی بود . گفتم خدایا آقام به چی فکر می کنه. تو این افکار بودم . یهو آقام با یک اعتماد به نفس عجیبی گفت : خوشم می آد که دوس نداری دانشگاه آزاد شرکت کنی ‌.

کاش نه دانشگاه آزاد شرکت می کردم و نه دانشگاه مازاد وقتی تو مملکت ما ... هیچی بابا . ولش کن . دیوار موش داره . کاش بعد از دیپلم  می رفتم سربازی .

___________________________________

سیفی وقتی وکیل بود من هنوز قبول نشده بودم . اون سال نردبان لیز خورده بود و آقام افتاده بود دست و پاش شکسته بود . سیفی یک شب که دیر وقت شد نزاشتم بره شهر خودشون . رفتیم خونه ما . خونه ما یعنی خونه ی بابایی. خونه ی بابایی دو قسمت مستقل بود. هنوزم هستش. سیفی می خواست وکالت رو ول کنه بره قضاوت.  آقام خیلی دوس داشت من برم قاضی شم. ولی من دلم نمی خواست. سر شام آقام به سیفی گفت :من به این تیمور می گم برو قاضی شو . پسر خاله من تو ارومیه معاون مدیر کل هستش . قاضیه. هر جا بره حرفش برش داره . سیفی گفت اون چیزی نیست. فردا که من قاضی شدم اون بازنشسته می شه .می ره وکیل می شه.  من می تونم اونو از اتاقم بندازم بیرون.

آقام دیگه هیچی نگفت . سیفی آینده نگر بود . از حالا برای ده سال آینده داشت برنامه ریزی می کرد.

_________________________________ کلاس سوم راهنمایی بودم که قد کشیده بودم. آقام که ماشین خریده بود دوچرخه شو سالها بایگانی کرده بود تو انباری.  به اصرار من دوچرخه بیرون اومد ببریم برای تعمیر.  تو اون گرد و خاک انباری من با شدّت تمام عطسه کردم. آقام گفت تک اومد‌ تصادف می شه ها . هفته بعد تصادف کردم. با پیکان شاخ به شاخ شدیم . همینکه دیدم پیکان به سمت من می آید گفتم خدایا توکل  بر خودت. دیگه چیزی نفهمیدم . دیدم بیمارستانم. آقام بالای سرم بود . همراه با عموم. بعدا فهمیدم دوچرخه رفته زیر پیکان . منم پرت شدم روی پیکان. آقام شکایت نکرد. گفت ما دیه نمی خواهیم. یارو سرباز بود که تو مرخصی از پدرش ماشین گرفته بود . تو دادگاه بازپرس بهش توپید . اولین بارم بود که دادگاه رو می دیدم. پدر پسره یک دوچرخه خوب و برو برام آورد. اصل آلمانی. احتمالا ساخت اشتوتگارت بوده . شایدم ایالت هسن.

___________________________________

تیمور زمانی ۱۳۹۶/۰۱/۲۰

+ نوشته شده در پنجشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۶ساعت 0:22 توسط تیمور زماني |
ورودی های 71 حقوق شیراز...
ما را در سایت ورودی های 71 حقوق شیراز دنبال می کنید

برچسب : مبارک, نویسنده : t-zamania بازدید : 246 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 16:01