beia2 دم در خوب نیس !

ساخت وبلاگ
بیا تو! 

        دم در خوب نیس! 

 

__________________________________

تَق تَق تَق.

از خواب شیرین بیدارم کردند. کلاس ملاس نداشتم. تعطیلی بین دوترم بود.

 خواب آلوده بیدار شدم.

- ها. کیه!؟

-ماییم!

دو تا گل پسر اومدند داخل. 

یک شون که موهای نازنازی دخترونه داشت ، کارت سکونت در خوابگاه گرفته بود که با ما هم اتاقی بشه. 

گفتم: هنوز اون هم اتاقی مون از اینجا نرفته. 

گفت: نگهبانی گفتند وسایلاشو بریزین تو گونی بیارین بزاریم تو انباری.

داد زدم : بی خود!

آره داد زدم. جوانی بود و جاهلی! 

 همراه هم اتاقی به رفیقش گفت:

( وسایلین چوخدور؟)

 

 

تو دلم گفتم درست شد. 

معلوم نکردم که منم همزبونم..منم آذری ام. گفتم جدی باشم. سوژه مون جور شد.

 گره داستان کلید خورد. 

 

 

 

به دور و بری ها به بهروز بندری که بچه اردبیل بود و شده بود بوشهری به همه سپردم ی بابایی اومده ترک زبانه. ولی بهش نگین منم بچه ی آذربایجانم.

 

 فارسی هم فول شده بودیم تو اون سالها. 

حتی فارسی رو گاهی با لهجه شیرازی صحبت می کردیم. سال ۷۴ رفتم پیش آقای اعتدال تو دادگاه شیراز ، بهم گفت ببخشید شما بچه ی شیرازین. گفتم نه. بچه ی آذربایجانم.

 اونم شیرازی گفتم. 

جناب اعتدال با اون عینکش ی نیگا بهم انداخت و کاغذمو امضاء کرد. نامه برده بودم از دانشگاه به دادگاه جهت مطالعه پرونده جرایم اطفال. 

برگردیم خوابگاه. 

دانشحوی جدیدالورود (افشین )بود. افشین ، خلخالی بود ولی به خاطر شغل بابا اومده بودند زنجان.

 

 اتفاقا اسم اون یکی هم که روز اول باهاش اومده بود (افشین ) بود. مثل ضبط دو کاسته. 

 

افشین پتو متو شو پهن کرد روی طبقه اول تختخواب دو طبقه نه دونفره. 

 

تختخواب هم داستانی داشت. اصلا تو اتاق ما حتی ترک دیوار برای خودش قصه ای داشت. 

یک سری تخت آورده بودند. گذاشته بودند تو طبقه همکف خوابگاه قدس. ما خیال کردیم برای ما آوردن. زود پسر خاله شدیم. یکی از اونا رو که دو طبقه بود با ی دانشجوی بیکار آوردیم طبقه نه. 

ولی جا نشد از راهروی منتهی به دو اتاق ببریم داخل اتاق. 

خوابگاه ما زمان شاه ، هتلی بوده دست ساز بشری بنام حسن عرب. انقلاب شده بود و مثل ارث بابا رسیده بود به ما. 

قسمت ما شده بود اتاق ۹۰۳ که با ۹۰۲ می شدند یک فلت کوچولو . از راهرو اون دو اتاق جا نشد، بردیم طبقه بالا این جنازه رو.

 بردیم اتاق عماد. عماد بچه کنار تخته بود و با بزی هم اتاقی بود. بچه ها از اونجا با طناب و ملافه از پنجره آویزون کردند. ما هم قبلا پنجره های کشویی رو کنده بودیم از پایین ، از پنجره کشیدیم داخل. هنوزم که هنوزه همون تخت اونجاست. کسی نمی تونه درش بیاره. 

افشین مثل پادشاه با پتو و ملافه و ناز بالش طبقه اول رو بزک کرد. 

به به. کاش همیشه هم اتاقی خوش سلیقه داشتیم. 

زندگی شروع شد.

 افشین هر از گاهی با اون افشین دوم. اختلاط می کرد. اونا خیلی خوشحال بودن که هم هم رشته هستند و هم هم نام/هم اسم. 

 

روزی از روزها بهروز از طبقه هفتم اومده بود پیش ما.

 افشین سیگاری آماده کرده بود که بره بیرون زهرمار کنه. 

مقرر کرده بودم که افشین تو اتاق سیگار نکشه. 

خب ، ترم بالایی بودم. حق داشتم قانون بزارم. 

بهروز از افشین به ترکی پرسید چرا سیگار می کشی. 

افشین گفت :(بونا دئمه ):به این نگو. 

ادامه داد:

من عاشق دختری بودم بنام شهناز. خعلی دوسش داشتم 

. شهناز منو گذاشت کنار و رفت با یکی دیگه ازدواج کرد.

 من از عقده ی اون شدم سیگاری.

 

 

 

بوی سوختگی اتاقو پر کرده بود. 

 

آه ای زیگرید لطفی!

خدا روحتو شاد کنه. کجایی اینا رو به آلمانی ترجمه کنی!؟ 

 

انگار نه انگار که من ترکم.نه من نه بهروز ، جیکمون در نیومد. من تو افق محو شدم. افشین رفت بیرون تو سالن سیگارشو بکشه. 

 

بهروز گفت :تیمور! 

خیلی بد می شه بفهمه تو ترکی و پیش تو اسرارشو می گه. 

خندیدم گفتم ولش کن. بزار حرف بزنه. 

 

 

ی شب نوبت من شد :

 داستان روباه نیریزی و دزدیدن خروس و حقه زدن به روباه فسایی رو با آب و تاب گفتم. 

افشین دوم ازم پرسید بچه کجام ،

گفتم : نیریز.

گفتم : شما کجای ارومیه می شینین!؟ 

 

افشین سری به سمت چپ برگردوند و چیزی نگفت. آخر قصه رابطه مون که جور شد گفت بچه دانشکده س. 

 

یک روز بارانی هم افشین دوم اومد تو اتاق.

 

اونا هر دوتا شون زمین شناسی می خوندند.

اون روز من دوش گرفته بودم. 

داخل اتاق ما حمام بود.

 لوله های آب گرم از داخل دیوار رد شده بودند. 

لوله ای که از دیوار به فن کوئل اومده بود، از کف اتاق رد شده بود. فن پایین پنجره بود.

 

ی آیینه ی شکسته گذاشته بودم روی فن و داشتم با موهام ور می رفتم که صاف واییسته. 

 

 دو افشین هم اون ور کنار تخت داشتند حرف می زدند.

 تو آیینه می دیدمشون.

 افشین دوم داشت می گفت که بهتره دانشجو ها با هم ورودی های خودشون هم اتاقی شن.

 

بعدش گفت که دو سه تا از دخترای کلاسشونو تو بانک دیده . شعبه ای از بانک ملی در طبقه همکف خوابگاه بود ولی به خوابگاه ربطی نداش

 

 

 

ت.

 

گفتم :چی دار

 

ین می گین به همدیگه!؟

 

افشین اول گفت که می گیم این لیوان ها رو پیچیدیم به دستمال که نشکنن. 

بعد بی اختیار بلند بلند خندید. 

من نخندیدم. 

افشین دوم چیزی نگفت.

بازی ادامه داشت. 

 

 

من خسته نشده بودم. بهروز خسته شده بود. هر وقت منو می دید می گفت تمومش کن.

 

آخرش بعد ی هفته اومد تو اتاق. من طبقه دوم تخت نشسته بودم. افشین هم تو اتاق بود. 

بهروز گفت :تیمور! بیا پایین ترکی صحبت کن. خودمو زدم به اون راه. 

 

آنتن افشین کار افتاده بود. 

بهروز به افشین گفت :این آقا ترکه. الکی با شما فارسی حرف می زنه. 

افشین شگفت زده شد. 

فوری رفت سراغ اون یکی افشین. اونم آورد تو اتاق. بهش گفت که من همزبونم. 

برخورد افشین متین بود.

 گفت شاید می خواسته هم اتاقی جدیدشو امتحان کنه. 

 

دیگه بازی تموم شد. 

 

 

 

 

یادش بخیر!

 

__________________________________

 

تیمور زمانی

ورودی های 71 حقوق شیراز...
ما را در سایت ورودی های 71 حقوق شیراز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : t-zamania بازدید : 262 تاريخ : شنبه 29 آبان 1395 ساعت: 9:44