می خوام شیراز بمونم!

ساخت وبلاگ
می خوام شیراز بمونم!

 

 

__________________________________

 

اتاق محرم که بودیم بعدا معلوم شد اتاق آقا ولی است، پنجره ش رو به رودخونه خشکی بود که اسمشو همون "گدار " گذاشته بودیم.

"گدار " بعنی جاری. "راین " آلمان هم به آلمانی یعنی جاری.

اون طرف رود خشک شیراز ، درمانگاه شهید مطهری و بیمارستان نمازی بود. 

روزهای پنجشنبه و جمعه چهارنفر لیسانس وظیفه هم داشتیم که مهمون ما مهمونا بودن. 

سیفعلی یک دو شب بیشتر پیش ما نموند. رفت در اتاق پر گرد و خاکی در طبقه دوم ساکن شد. 

یکی از اون لیسانس وظیفه ها منصور بود.

منصور سرباز بود ولی وقتی می اومد خوابگاه می گفت می رم اتاقم تو طبقه نه.

یکی دونفر از همقطاراشو می برد اتاقش.

روزی که قرار شد از اتاق محرم/ ولی بریم ، منصور تو سالن منو صدا کرد. گفت بی زحمت برو لیوانهای منو از اتاق بیار !

 

من نمی دونستم چه خبره.

دایی یکی دو روز بعد تو سلف ارم بهم گفت :آبرومو بردی!؟

گفتم چرا!؟

گفت چرا لیوانارو از اتاق بردی دادی به منصور!؟

 

گفتم:من چی می,دونستم برا کیه!؟ فک کردم برا منصوره. 

 

بعدا فهمیدم اون اتاق آقا ولی 

بوده و منصور هم با ولی رابطه ی خوبی نداشته. 

 

منصور کت و شلوار سرمه ای داشت ولی اونا رو مرکز پیاده نمی برد. 

دایی کت و شلوار منصور رو می پوشید و می زدیم می رفتیم جاهای دیدنی شیراز عکس یادگاری می گرفتیم. عکسای باغ ارم و حافظ یادگار همون روز هستند. 

تو حافظیه ، پنج نفری این ور وا می ایستادیم و یک نفرمون کت سرمه ای منصور رو می پوشید می رفت در نقطه مورد نظر با پس زمینه آرامگاه حافظ می ایستاد و دایی ازش عکس می گرفت. دایی دوربین زنیت داشت و با کیفیت خوب عکس می گرفت. 

 

بچه های اون زمان ، دایی و من و سلمان و صالح و سیفعلی کلی عکس با کت منصور به یادگار داریم. 

 

اون یک ترم اول ما زیاد دل به درس نمی دادیم. عمرمون فقط به این مسخره بازیها می گذشت. 

 

فرامرز و سیفعلی هم محلی بودند. 

فرامرز مثل ما برای سکونت زجر نکشیده بود. رفته بود اتاق همشهری خودش در طبقه نهم خوابگاه و تا صاحب اتاق بشه ، با اونا شده بود هم اتاقی. اون اتاق نسبتا بزرگ بود و عماد و بزی هم تو اون اتاق بودند. فرامرز و اینا کشاورز و باغدار بودند و سیب و دوشاب از ارومیه براش می اومد. دوشاب خوشایند بزی بود. با ماست قاطی می کرد و می خورد.

 

ما که از خوابگاه کوچیدیم به تپه تلویزیون ، منصور هم با ما اومد. 

 

منصور اون دو ماه اول پاییز ، امید ، همکلاسی ما رو شناسایی کرده بود. روزی به امید گفته بود دم عصری ی سر بیا خوابگاه کارت دارم..

امید اومد اتاق ما. منصور منو فرستاد طبقه نهم. گفت این کلید رو بردار برو اتاق من.

پشت پنجره یک جعبه شیرینی گذاشته م. بردار بیا ! 

 

رفتم دیدم ی جعبه یک کیلیویی س. 

برداشتم آوردم. منصور یک نامه ای هم گذاشت رو جعبه داد به امید.

گفت به بابا سلام برسون. 

 امید راضی نبود شیرینی رو ببره ، ولی منصور راضی ش کرد . 

 

بعدا به ما گفت بابای امید، تو مرکز پیاده سرهنگه. ازش خواهش کردم منو تو شیراز نگه داره..نزاره تو تقسیم من برم جای دیگه.

 

 

منصور و بازپرس یک ماه تمام تو خونه ی تپه تلویزیون موندند. البته منصور سر خدمت هم می رفت.

  بعدا که کلا تو کوچه ی ترانس برق مستقر شدیم ، ساعت دو ونیم به بعد منصور و ممد می اومدند پهلوی ما. 

ممد بچه ی نقده بود ولی منصور سلماسی بود. 

ساعت دو و نیم که می شد دوتایی مثل دو تا داداش از خیابون ابریشمی می اومدند خونه ی ما. 

 

می اومدن اونجا سیگار می کشیدند، حرف می زدند ، چایی می خوردند. ما با پایینی ها رابطه ای نداشتیم. گروه خونمون به هم نمی خورد. اگه با اونا رفت و آمد می کردیم الان یا معتاد شده بودیم یا الکلی.

 

اونا هم به ما رو نمی دادند. بزرگترین خدمتشون به ما همین بود. 

 

منصور و ممد هر روز غیر از جمعه ها صبح خیلی زود پا می شدند می رفتند مرکز پیاده. 

 

منصور و ممد هر دو در حال ریزش مو بودند. اون وقتا ممد هزااااار تومن داده بود شامپوی تقویت کننده خریده بود ، آخرشم کله ش مثل آیینه صاف شد.کله منصور هم در حال ریزش بود. 

خوراک ما تو خونه غیر از غذای سلف که تو سلف می خوردیم، اغلب سوپ بود. سوپ بدون گوشت. گاهی از سلف غذا می آوردیم و تو خونه می خوردیم. 

از گوشت موشت خبری نبود. حتی یکبار هم سر سفره ی همسایه های پایینی ننشستیم ولی اونا یکی دوبار اومدند 

 

 

منصور گاهی با ممد نمی ساخت. 

بازپرس می گفت اینا با هم هوو هستند. 

 

اون ایامی که خیابون ابریشمی بودیم آقام اومد. چند روزی مهمون ما بود.

 

به دایی گفتم آقام از نوار موار خوشش نمی آد. 

گفت: نگران نباش!  

 از عاشیق های آذربایجان کلی نوار دارم. اون تیپ آدما از عاشیق ها خوششون می آد. 

آقام چند روزی بیشتر شیراز نبود. 

 

 

با منصور گاهی می رفتیم از سربالایی خیابون سنگگ می خریدیم. 

مشتریایی که اونجا می اومدند تقریبا

 

همسایه های اون دور و بر بودند . 

گاهی از م

 

سافرتهای انگلستان و آمریکا بین مشتریا بحث می شد که دختر پسراشون اون ور آب هستند. 

 

روزی که تاکسی گرفتم برم باقی خرت و پرتامونو بیارم خوابگاه ، راننده تاکسی بهم گفت که رفتین تو قلب یهودیا.

 

منصور سیگاری بود.

.مثل دایی مثل بازپرس. 

ممد هم سیگار می کشید. 

 

 

گاهی از همدیگه سیگار کش می رفتند. 

ی روز بازپرس سیگاراشو پشت پشتی مخفی کرده بود.

 منصور مثل تشنه ای که دنبال آب باشه ، سیگارا رو پیدا کرده بود. همه شو کشیده بود. 

بازپرس بهش گفته لااقل یکی دو نخ برام نگه می داشتی.

 

منصور با خنده ای شیطوونی بهش گفته بود چون دیدم مخفی کردی ، همه شو کش رفتم. همه شو کشیدم. 

 

ناز نفست منصور جان !

 

 

تو خونه ی تپه تلویزیون ، ی بار دایی بهم گفت بریم پهلوی بازپرس . من باهاش صحبت می کنم. تو سیگاراشو بزن!.

تو اتاق بهم گفت. 

ما از اتاق به هال رفتیم .دایی روبروی بازپرس نشست. منم پهلوش. 

صحبت دایی گرم شد. به من با اشاره سر فهموند که سیگار رو کش برم. دایی عینک ذره بینی داشت. نمی شد که مثل چراغ راهنما چشمک بزنه..مجبور بود با کله اشاره کنه. 

دوبار که اشاره کرد ، باز پرس فهمید. زود به این ور و اون ور نگاهی کرد و از بین ما بلند شد رفت اون ور تر نشست. نقشه دایی جواب نداد. بازپرس هم نپرسید که موضوع چیه.

برگشتیم اتاق.دایی بهم گفت: الکی کش دادی.

 

 

دفعه بعدی که دایی سیگارای بازپرس رو کش رفت ، بعد عید سال ۷۲ بود. 

چن نفری از همشهریا از دانشگاههای تهران اومده بودن شیراز. 

برای شام مختصری مهمون بازپرس شدیم تو همون کوچه ترانس برق. 

برای اتاقی که ما بودیم ، بازپرس نفر جدید آورده بود. 

هنگام خداحافظی همه تعارف کردند که اول باید بازپرس بفرمایند از پله ها برن پایین. 

بازپرس پیشقدم شد. یکی دو پله که صدای پاش شنیده شد ، دایی یواشکی به همه بچه ها گفت زود باشید ببینید سیگاراشو کجا مخفی کرده. 

بچه ها ایکی ثانیه پیداش کردند. دادند دست دایی.

 

بازپرس پایین پله ها که رسید سیگاری نمونده بود.

بازپرس به مستأجر جدیده گفت دکتر سیگار می خواد. برو سیگارای منو از بالا بیار. 

مثل قرقی طرف رفت بالا. از اون بالا داد زد : امیر آقا ! فقط ی نخ مونده. 

 

کسی چیزی نگفت. انگار نه انگار. 

 

 

یواش یواش که سه ماه از سکونت ما در اون خونه می گذشت، دوره آموزش منصور و ممد هم تموم می شد .

 

ممد حقوق جزای دانشگاه آزاد تهران قبول شده بود. اون راهی تهران شد. رفتنی با هم رفتیم.

 

 ولی منصور خعلی دلش می خواست شیراز بمونه ولی افتاد لشکر ۶۴ ارومیه. 

شیرینی که داده بود فایده ای نداشت. بازپرس می گفت وقتی از شیراز می رفت گریه کرده بود.  

 

منصور رفت. 

تابستون ۷۲ رفتم لشکر ملاقات منصور. همونجایی که الان خیابون زدن و اونجا ها شده پارکینگ. منصور تو بازرسی بود. نهار هم اونجا خوردیم .

 

هنگام خداحافظی منصور دستی تکان داد و گفت سلام دکتر میلان برسونید.

 

 

رفتم شیراز به میلان گفتم. 

گفتم منصور سلام داشت. 

میلان رو تو حیاط دانشکده مهندسی دیدم. داشت ماشین رنو شو سوار می شد.

ازم پرسید کدوم منصور. 

 

مشخصات دادم. گفت همون پسری که موهای سرش در حال ریزش بود.

گفتم : خود خودشه. 

 

 

بعدا اینو به احد گفتم - خدابیامرزدش-

 

احد خدابیامرز همون ایام منصور رو در حال تعریف و تمجید میلان دیده بود.

 گفته بود منصور تو به تیمور گفتی به میلان سلام برسونه!؟

 

خوشحال شده بود..گفته بود آره من گفته بودم.

احد گفته بود:نشتاختدت. بعد از کلی مشخصات گفته همون پسری که موهاش داشت می ریخت!؟

 

احد کفر منصور رو در آورده بود. 

 

منصور بعد از خدمت رفت و در سازمان دامپزشکی تهران خدمت کرد. 

بعدا هم زمان با من قبول شد وکالت. 

یکبار هم با هم همسفر کرمانشاه شدیم. کار آموزی ما کرمانشاه بود. 

 

منصور حین ورود به دادگاه برای اینکه ماشینشو ببره داخل حیاط دادگستری ، هم تو ارشاد و هم تو کوچه ثبت به سربازای دم در گفت که بازرس است و از مرکز اومده برای بازرسی.

 

 

 

زنده باد بازرس گجت!

 

 

 

 

 

 

یادش بخیر!

 

 

__________________________________

 

تیمور زمانی

ورودی های 71 حقوق شیراز...
ما را در سایت ورودی های 71 حقوق شیراز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : t-zamania بازدید : 257 تاريخ : شنبه 29 آبان 1395 ساعت: 9:44