ملاقات یوسف

ساخت وبلاگ
...

ملاقات با یوسف 

 

__________________________________

 

 

من از گروه بازی و شب و روز نوار گوش دادن و اینا خوشم نمی اومد. الانشم همینطورم.

 سی دی هم گوش کنم محدود گوش می کنم. 

زیاد هم رفیق باز نیستم. اگه بودم درسا رو کی می خواست پاس کنه. ولی دایی بود.

 دایی بی نهایت رفیق باز بود. دایی رفته بود اسم نوشته بود تو خوابگاه شهید مفتح ، اتاق بگیره. ما دوس داشتیم بریم قدس.

 

آخرش روز جدایی رسید. اونا رفتند مفتح. منم رفتم قدس. 

چند ماهی طبقه دوم بودیم بعدش دیگه مستقر شدیم اتاق ۹۰۳ با اون داستانهایی که داشت. 

 

اسم هم اتاقی م مهدی بود. 

 بچه آروم و بی غل و غشی بود. بی شیله پیله. کامپیوتر می خوند. بساط رو که چیدیم. دیدم اتاق سفره نداره. سفره ما روزنامه بود. فضای مجازی نبود مثل حالا. 

قشر آگاه مملکت خودشونو با مطبوعات کاغذی دلخوش کرده بودند.روزنامه ها مطلب به درد بخوری هم نداشتند ولی برای پر کردن وقت خوب بود. 

مهدی سفره کاغذی رو پهن کرد.

 

بعدا من رفتم یک سفره ی سه نفره خریدم. 

تجربه بزرگترهای قوم علم و دانش این بود که تو خوابگاه نباید با همشهری هم اتاقی شد. با همکلاسی هم نباید هم اتاقی شد. ما هم نشدیم.ولی رفت و آمد که داشتیم. 

اویل مهر ۷۲ بود.

 دار و دسته ی دایی مثل پارتیزانها ریختند تو اتاق. 

دایی و صالح و سلمان به همراه تازه واردی بنام ابراهیم. 

ابراهیم برای دوره فوق دیپلم رشته های فنی صنایع الکترونیک فضل آباد قبول شده بود. 

 

ما اون شب شکم هندونه ی گنده ای رو پاره پوره کرده بودیم.

 بساط پذیرایی ما همیشه فقیرانه بود..مثل حالا نبود که دانشجو با پژو پرشیا بره دانشگاه و مدام کارتشو شارژ کنن. واللا. ما بودیم و نوای بینوایی.

دلم خواس به ابراهیم خط بدم. 

گفتم:از همین حالا درساتو خوب بخون.

سلمان خطاب به من گفت : نه اینکه خودت خوب می خونی!!

 

طعنه ش به دل نچسبید. حاضر جوابی ش خوب نبود. نباشه. می خوام چیکار !؟

 

دار و دسته دایی هندونه رو خوردند و الفرار به سوی خوابگاه مفتح. 

روزا خود دانشگاه سرویس برای رفت و آمد از دم در تا خوابگاه شهید مفتح و دستغیب داشت. ولی شبا مینی بوس می اومد. کرایه هر نفر ۵ تومن بود. 

هر تازه واردی می اومد اول پیش دایی. انگار دایی یتیم خونه باز کرده بود. شده بود شیخ ما. 

دایی برای این کارها خوب مدیریت داشت. زمانی که تو کوچه ی ترانس برق خونه داشتیم ، یکی از همکلاسیای شیرازی ، دایی رو برده بودتش خونه به صرف چایی. 

مگه دایی دست بردار بود!؟

 

 تا اون میزبان رو با ی همکلاسی دیگه ای به خونه دعوت نکرد و مهمونی شاهانه نگرفت و شام مفصلی نداد، دلش آروم نگرفت. کاش ما هم قبلنا بهش ی چایی داده بودیم. 

حتی سال بعد که جلال و کاظم اومدند شیراز ، فوری کلید اتاقشو به جلال داد. گفت این یتیم خونه و اینم شما. هر وقت خواستین بیایین. کمتر کسی این کار رو می کرد.

 

یکی دو هفته بعد از دیدار ابراهیم ، شنیدیم ابراهیم تو بیمارستان نمازی بستری شده.

ابراهیم جوون بود. آخه چرا!؟ 

مگه چی شده. 

گفتند ابراهیم سرطان داره. سرطان چی!؟

گفتند سرطان استخوون!

 

همه بچه ها ناراحت شده بودند. دایی فوری کارت طبی یوسف رو گرفته بود. ابراهیم رو برده بود بیمارستان نمازی بستری کرده بود. 

به همه گفتند هرکس خواست بره ملاقات ابراهیم ، نباید بگه اومدم به ملاقات ابراهیم. باید بگه اومدم ملاقات یوسف. 

 

شب بود. با محرم رفتیم ملاقات ابراهیم. دیدم اسم یوسف رو نوشته اند و گذاشته اند تو جای اسم بیمارا که دم در اتاق تو سالن نصب می کنن. 

گفتیم اومدیم یوسف رو ببینیم. 

 

ابراهیم حال خوبی نداشت.دایی زنگ زده بود برادر ابراهیم از نقده اومده بود. 

تو سالن بیمارستان ، گفتند که دکتر گفته قراره پای چپ ابراهیم قطع شه از زانو. 

هیشکی حال و روز خوبی نداشت. اونجا که بودیم بازپرس هم اومده بود. 

بازپرس برادر ابراهیم رو کناری کشید و باهاش پچ و پچ کرد. 

برادر ابراهیم نتونست پیش بازپرس وا ایسته. 

به تندی گوشه ای رفت و شروع کرد به زار زار گریستن. 

بازپرس بهش گفته بود که قراره پای داداشس قطع شه. تاب نباورده بود برادر. 

هزینه ها رو دایی ردیف کرده بود. قاطی ما کسی پولی نداشت. 

دایی به بازپرس توپید که چرا بهش گفتی.

بازپرس به آرامی گفت که از حالا باید بدونه.فردا نگه چرا نگفتین.

 

تو سالن ایستاده بودیم. 

 

پزشکی در حالی که کیفش رو از دوش خود آویزون کرده بود ، از طبقه ی دوم داشت می اومد پایین. از ریختش معلوم بود پنج شش سالی از ما بزرگتره .

با ژست خاصی از جلوی ما رد شد. 

دایی بهش سلام داد.

جواب سلام رو داد و رد شد.

تعجب کردیم. 

مگه کسی می تونست از تور دایی در بره!؟

دایی غریبه ها رو تور می کرد چه رسه به آشنا.

طرف دو قدم بیشتر دور نشده بود که دایی کمندشو انداخت.

 

-کیفیز یاخچی دی.

(حالتون خوبه )

 

اموج پخش شد. طرف همونجا ترمز کرد. فوری برگشت. رو به دایی کرد و گفت :

سیز انترن سیز!؟

(شما انترن هستین )

پزشک خیلی خوشحال شد.

 

 

 

 

 

. گل از گلش شکفت . با دایی دست داد.

مثل آهن و آهنربا به همدیگه چسبیدند. 

دایی گفت :بله.

 

بعد از اینکه طرف رفت ، دیدیم صورت دایی سرخ سرخ شده. با اون تیپ اگه می رفت روسیه کسی تشخیص نمی داد که دایی روس نیس. 

 

گفتند دایی شده مرد هزار چهره. اون وقتا مهران مدیری بچه بود. تازه اومده بود تلویزیون می خواست مطرح شه. سالها بعد خیلی دورتر سریال مرد هزار چهره و دو هزار چهره ساخته شد.

 ما خودمون مرد دو سه هزار چهره اونجا از خیلی وقت پیش داشتیم.

 

 

گفتند دایی به یکی گفته انترنم. به پرستارا گفته نرسم. به یکی دیگه گفته دانشجوی دکترای روانشناسی ام. به دکتر شاهچراغی گفته ارشد اقتصاد نظری می خونم. 

 

اوه ! خسته شدم از بس لیست کردم. 

 

پزشک ابراهیم ، دکتر شاهچراغی بود. می گفتند با کراوات می آد بیمارستان. 

 

 

به هر حال اون چند روز خعلی سخت گذشت. پای ابراهیم قطع شد. گفتند قبلا دکتر با ابراهیم صحبت کرده بوده. 

گغته بوده که اگه قطع نشه چی می شه. 

ابراهیم قانع شده بوده بعدا رفته بوده اتاق عمل. 

 

 

بچه ها ابراهیم رو تنها نزاشتند. همراهش بودند. می رفتیم ملاقات. انقده اونجا رفته بودیم که مطلقا نگهبانای دم در ازمون نمی پرسیدند که ما کی هستیم و برای چی هی داریم می ریم می آییم. فک می کردند دانشجوی پزشکی هستیم. 

 

ابراهیم بعد از عمل که به هوش اومده بود، یوسف تعریف می کرده که ابراهیم دست برده بود پا رو لمس کنه.

 دیده بود دیگه پایی در کار نیست. دیگه نبود. دیگه فوتبال بی فوتبال

 

ابراهیم بعد از اون مدام دکتر رفت و اومد می کرد. هروقت هم.کاری داشت همه بچه ها بسیج می شدند. ابراهیم یکسال و نیم دوام آورد. تو اون مدت واحد هم می گرفت. کلاس هم می رفت..نا امید نبود. ابراهیم پای مصنوعی هم تهیه کرده بود. عصای زیر بغل هم داشت. ماه محرم که شد ، بچه ها تو خوابگاه مفتح مراسم راه انداخته بودند. ابراهیم میکروفون به دست می گرفت و (ای غنچه ی نیلوفری )می خوند. 

 

ابراهیم با کارت یوسف بستری شده بود. تو بیمارستان هم به اسم یوسف می شناختندش. ولی یوسف نبود.

یوسف دانشجوی فیزیک بود. درساشو خوب نمی تونست پاس کنه. 

یادمه یوسف در جلسه امتحانی دو درس سخت شرکت نکرده بود. از بیمارستان نامه آورده بود که اونجا بستری بوده. 

نامه رفته بود اداره آموزش. 

اداره بی خیال نشده بود. محرمانه استعلام کرده بود بیمارستان هم تایید کرده بوده. تنها استفاده یوسف از کارت طبی همین بوده.

 

 

سال بعد حال ابراهیم بدتر شد.دوباره رفت بیمارستان. 

بستری شد. به سختی توان صحبت داشت. از تنفس مصنوعی استفاده می کرد. بخش بیماری های سرطانی برای ملاقات که می رفتیم ، بایست روپوشی می پوشیدیم. ماسک می زدیم کفش در می آوردیم و دمپایی روپوش دار می پوشیدیم . 

لحظات آخر بود. دایی ابراهیم رو منتقل کرد نقده.

وقتی ابراهیم فوت کرد، دایی و عطا مراسم رفتند. 

بعدا مراسمی در شیراز برای ابراهیم گرفتند. مراسم ابراهیم در تشکیلات دانشگاهی فضل آباد بود. هر کس ابراهیم رو می شناخت اونجا بود..مراسم.پر شور بود. گریه ی بچه ها قطع نمی شد. من و نادر (همون دانشجوی فقیر هواپیما سوار ) با هم رفته بودیم. 

 

 

 

 

 

 

 

یادش گرامی!

 

__________________________________

 

تیمور زمانی

 

ورودی های 71 حقوق شیراز...
ما را در سایت ورودی های 71 حقوق شیراز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : t-zamania بازدید : 229 تاريخ : شنبه 29 آبان 1395 ساعت: 9:44